سفرنامه - فصل اول: رسیدن سرآغاز دل کندنه
بخش اول: عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت۱
همین که روی صندلی هواپیما مینشینم، تازه یادم میافتد که چقدر خستهام. دوشنبه شب در راه اصفهان و به تهران بودم، سه شنبه یک روز پر مشغله داشتم و شب دو سه ساعتی بیشتر نخوابیدم. چهارشنبه هم از ساعت پنج صبح که بیدار شدم تا الان که پنج صبح روز پنجشنبه است، خواب که هیچ، فکر کنم بیشتر از بیست ساعتش را ایستاده بودم. این میشود که حتی لحظه بلند شدن هواپیما از زمین را خوابم. حیف، این لحظه را خیلی دوست دارم، مخصوصا در هواپیماهای ایران، جایی که همه از ترس سقوط به صندلیشان چسبیدهاند و سرها با زاویه ۳۰ درجه رو به آسمان است.
اواسط سفر بیدار میشوم، درست موقع پذیرایی مهماندارها و بعد دوباره میخوابم و اینبار لحظه فرود هواپیما در دوبی را خوابم. پیاده که میشوم ساعت تقریبا ۶:۳۰ صبح دوبی و در واقع هفت صبح ایران است. باید یک ترمینال را جابجا بشوم؛ تقریبا بیست دقیقهای پیاده روی دارد و خوشبختانه پرواز بعدی بدون معطلی است. در سالن انتظار پرواز بعدی که مینشینم، پیش خودم میگویم اینجا آخرین جایی است که میتوان توالت شیلنگ دار پیدا کرد، بگذار برای آخرین بار دستی به آب بزنیم. سالن تنها دو توالت دارد که مردم در صف قرار دارند، البته صفها به نسبت کوتاه هستند، در حد چند نفر. کنار دو توالت در دیگری هست که هیچ کس وارد آن نمیشود، توجهم را جلب میکند، از صف بیرون میروم و در را باز میکنم! وااای! باور کردنی نیست! توالت ایرانی! احساس خوشحالیم در آن لحظه در واژهها نمیگنجد. برای آخرین بار از توالت ایرانی استفاده میکنم و احساس خوشبختی میکنم.
بلیطهای پرواز دوم را در فرودگاه عوض میکنند و صندلی من که قرار بود کنار پنجره باشد، حالا کنار راهرو قرار میگیرد. آخرین روزهای فصل شلوغ پروازها است و هواپیما تقریبا پر شده است؛ اما از شانس خوب من نفر کناریم نیامده و این برای یک پرواز شانزده ساعته نعمتی بزرگ است. ساعت ۸:۳۰ صبح است، هنوز خستهام و از قضا بلند شدن این یکی هواپیما را هم با خواب از دست میدهم. هواپیما از این ایرباسهای ای ۳۸۰ است! از همان غولپیکرهای دو طبقهای که بزرگترین هواپیمای مسافربری جهان است و گنجایش پانصد مسافر را دارد و بسته به تعداد صندلیهای کلاس اقتصادیاش تا هشتصد نفر هم قابل گسترش است. پیش از سفر همیشه نگران سردرد گرفتن در هواپیما بودم! راستش هربار که سوار شده بودم سرم درد گرفته بود، حالا پیش خودم حساب کردم وقتی شانزده ساعت در هواپیما باشم چه وضعیتی بشود! اگرچه اینبار تمام ملاحظات امنیتی از قبیل قرص و... را رعایت کردم، اما گویا مشکل هم من نبودم! هواپیماهای قبلی همه خیلی خوب بودهاند. سفر خواه ناخواه خسته کننده است، هرچه باشد قرار است شانزده ساعت سرجایت بنشینی. گاهی فیلمی میبینم، گاهی بازی میکنم،سه چهار وعدهای غذا میخورم و البته خواب هم که جای خود را دارد. اطلاعات سفر و این که الان کجا هستیم هم برای خودش جذابیتهایی دارد. مخصوصا وقتی میبینی هواپیما از دوبی میآید از جنوب تا شمال ایران را میپیماید به این فکر میکنی که مثلا اگر از ایران به آمریکا پرواز مستقیمی وجود داشت، لازم نبود دو ساعت به دوبی بروم، دو ساعت فاصله دو پرواز باشد و دو ساعت هم باز برگردم سرجای اولم و در واقع شش ساعتی در وقت صرفهجویی میشد. یا مسیر هواپیما را که نگاه میکنی میبینی چقدر قراردادهای هوایی مهم است که باعث میشود هواپیماها راه خود را دور میکنند تا از روی کشورهای کمتری عبور کنند. خلاصه شانزده ساعت است و اگر قرار نباشد برای خودم این فکرها را هم نکنم که طی نمیشود. در کل مسیر فقط یکبار آنهم برای برداشتن آب از جایم بلند میشوم. حدود ساعت دو بعدازظهر به وقت لسآنجلس این پرواز هم به سرمیآید و هواپیما در فرودگاه به زمین مینشیند. واقعیت موضوع حس خاصی ندارم، شاید کمی استرس.
آخرین ساعتهای پرواز - مسیر هواپیما از دوبی به لسآنجلس
بخش دوم: سلام ای زندگی؛ ای ملال بی پایان۲
از هواپیما پیاده میشوم و پای در سرزمین آمریگو وسپوچی۳ میگذارم. وارد فرودگاه که میشوم در صفها قرار میگیریم. اثر انگشتی و چهرهنگاری و چند سوال و بعد هم میرویم تا چمدانهایمان را برداشته و سمت دهات خودمان راهی شویم. تا به رول چمدانهای پرواز میرسم چمدان اولم بلافاصله می آید خوشحال و خندان از این سرعت عمل اولی را برمیدارم و منتظر دومی میشوم؛ اما ای دل غافل! انتظار طولانی میشود، تعداد افراد مثل من زیادند و تعداد چمدانهای بیصاحب روی رول کم! بیست دقیقهای طول میکشد که یکی از مامورین فرودگاه کسانی که چمدانهایشان نیامده را جمع میکند و توضیح میدهد که به علت یک مشکل فنی تعدادی از چمدانها نرسیده است و بعد به همکارش اشاره میکند و میگوید اگر اسمتان در این لیست باشد یعنی چمدانتان با این هواپیما نیامده. با نگرانی توی صف قرار میگیرم به آن امید که اسمم نباشد و چمدانم بیاید، مامور لیست به دست شروع میکند با یکی از مسافران فارسی حرف زدن، میفهمم ایرانی است. نوبت من که میشود همینطور که دنبال اسمم میگردم از اون جریان را میپرسم، میگوید خلبان موقع پرواز حس کرده هواپیما سنگین است و از این رو دویست چمدان را خالی کرده. نامم را پیدا میکنم، باید بروم طبقه دوم و آدرسم را بدهم. تنها شانسی که اوردم این است که چمدان اصلی رسیده و آن یکی در راه است. از محوطه چمدانها خارج میشوم، باید از گیت چک کردن بار رد شوم! تا به گیت و مامور مربوطه میرسم با عصبانیت تمام میگویم چمدانم گم شده است! معلوم نیست در این فرودگاه چه خبر است! آن بنده خدا هم اصلا نمیپرسد در چمدانت چی داری و چی نداری و به سلامت از این گیت رد میشوم. همینطور که دارم به سمت طبقه دوم میروم، پیجر فرودگاه به زبان شیرین فارسی اعلام میکند: «مسافرین محترم پرواز شماره ...»! ای بابا! فکر کردم فقط دوبی و ترکیه را مال خود کردهایم! نگو لسآنجلس را هم تصاحب کردهایم و زبان فارسی اینجا هم به رسمیت شناخته میشود. بار دیگر در صف قرار میگیرم، مشخصات چمدان و آدرس محل سکونتم در سانتاباربارا را که خوشبختانه به همراه دارم به مامور مربوطه میگویم. عذرخواهی میکند و میگوید فردا چمدان به دستتان میرسد! صد دلار هم برای جبران این خسارت به من میدهد، بلکه به عنوان یک اصفهانی کمی آرام شوم! به طبقه پایین برمیگردم و از طریق تلفن عمومی به سپهر زنگ میزنم و میگویم که رسیدهام. سپهر یکی از اعضای انجمن دانشجویان تحصیلات تکمیلی! ایرانی سانتاباربارا است. گروهی که پیش از آمدن با تعدادی از اعضای آن از طریق فیسبوک آشنا شدم و الحق و والانصاف که بودنشان یکی از بزرگترین نعمتها بود. پیش از آمدن بسیار از سوالات و ابهامات ذهنم را با آنها در میان گذاشتم و با صبر و حوصله پاسخم را دادند. دست آخر هم مستند کاملی آماده کردند و برای همه ایرانیهای جدیدالورود فرستادند که پاسخگوی تمام سوالاتمان بود. حالا هم قرار است که رسیدنم را به آنها اطلاع دهند تا دنبالم بیایند و مرا از ایستگاه اتوبوس سانتاباربارا به خانه ببرند. سرتان را درد نیاورم، سپهر میگوید که از فرودگاه که خارج شدی به ایستگاه اتوبوسهای سانتاباربارا برو، اتوبوسهایش ایرباس نام دارند و بعد هم در آخرین ایستگاه که گولیتا نام دارد پیاده شو. داخل اتوبوس هم از طریق ایمیل با ما در ارتباط باش، اتوبوسهایش WiFi دارد. ساعت چهار است که از فرودگاه خارج میشوم. تابلوها را میخوانم، ایستگاه اتوبوسها سانتاباربارا دقیقا روبروی در ترمینالی که از آن خارج شدم است. از یک نفر که قیافهاش به مامورها میخود میپرسم: این اتوبوسهای سانتاباربارا کی میآیند؟ میگوید چند دقیقه پیش یکیشان رفت! باید منتظر بمانی. او مامور یکی دیگر از خطهای آن ایستگاه است. اتوبوسها آن خط تقریبا ده دقیقه یکبار میآیند و او در لیستش ثبت میکند، اما گویا اتوبوسهای سانتاباربارا با فاصله زمانی بیشتری میآیند. سپهر پشت تلفن گفت احتمالا ۴:۳۰ بیاید و به این امید روی نیمکتهای جلوی فرودگاه نشستهام. منظره روبرویم ترافیک و دود و سازههای بتونی است؛ اما چون نمیدانم که اتوبوس کی میآید جرات دور شدن از آنجا را ندارم. با مامور وارد صحبت میشوم. از چهره خستهام مشخص است که سفر طولانی داشتهام. کمی از سفر برایش میگویم و او هم از کار روزمرهاش میگوید. ۴۵ دقیقهای میگذرد و هنوز خبری از اتوبوس نیست. ناگهان آن آقای مامور ایرانی که داخل فرودگاه بود میآید و کنار من در ایستگاه اتوبوس مینشیند. تا من را میبیند شوکه میشود! میگوید: تو که هنوز اینجایی! به شوخی میگویم: چمدان من را گم میکنید؟ حالا وقت انتقام است! از کارش میگوید، این که چند سال است به عنوان ماموریت آمده اینجا، از من میپرسد، میگویم که دانشجوام و تازه آمدم! کمی از اوضاع آمریکا میگوید و بعد توصیه میکند که وقتی درست تمام شد به ایران برگرد، اینجا جای زندگی نیست! برخوردش به عنوان اولین کسی که در آمریکا با او هم صحبت شدهام برایم جالب است. حدود ساعت پنج اتوبوس او هم میآید، خداحافظی میکند و میرود.
بخش سوم: شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده۴
ساعت ۵:۴۵ دقیقه میشود که بالاخره ایرباس سانتاباربارا از راه میرسد! خوشحال میشوم، از من خوشحالتر مامور ایستگاه است. چمدانم را در قسمت بار میگذارم و سوار میشوم. چهل و هشت دلار ناقابل میدهم و اتوبوس با کمی تاخیر به حرکت در میآید. مسیر اتوبوس ازبزرگراه ۱۰۱ یا به قول خودشان وان.او.وان است. وان.او.وان یک شاهراه در غرب آمریکا است که با طول نزدیک به ۲۵۰۰ کیلومتر شمال را به جنوب متصل میکند و از ایالتهای کالیفرنیا، اورگان و واشنگتن عبور میکند. سوار اتوبوس که میشوم در اولین گام به WiFi متصل میشوم و سیل ایمیل و پیغامهای وایبری است که سرازیر میشود. طول مسیر قریب به دو ساعت است و در تمام این دو ساعت دارم به خانواده، دوستان، فامیل و... توضیح میدهم که سفر خوب بود، من سالمم و همه چیز امن و امان و است. در این میان البته نیمنگاهی به اطراف و اکناف دارم. نظم اتومبیلها برای منی که تازه ازتهران آمدهام بسیار جلب توجه میکند. حدود ساعت هشت اتوبوس وارد ایستگاه گولیتا میشود. پیاده که میشوم امیرعلی و هدیه، دو نفر از ایرانیهای همان گروه مذکور آمدهاند تا من را پیک آپ کنند. زوج دوست داشتنی و مهربانی که کمتر میشود لنگه آنها راپیدا کرد. به محض رسیدن به سن کلمنته، به اتاق کار رزیدنت اسیستنت! یا به عبارتی مسئول امور اسکان میرویم. یک دختر چینی که از قضا با ایرانی جماعت و فرهنگ ایرانیها بسیار مانوس است و تقریبا تمام بچههای ایرانی را میشناسد. یک پک شامل کلید خانه، کارت استفاده از ماشین لباسشویی و مواردی از این قبیل را به من میدهد و با هم راهی خانه میشویم. دهکده سن کلمنته در قالب ۵ بلوک سه طبقه که هر کدام تقریبا ۱۰۰ خانه دارد برای استفاده دانشجویان تحصیلات تکمیلی ساخته شده است. خانهها دو خوابه وچهارخوابه هستند و دو یا چهار نفر در هرخانه اسکان دارند. سنکلمنته در ضلع غربی دانشگاه قرار دارد. وارد خانه که میشویم، میهیر، یکی از همخانهایهایم که پیشتراز طریق ایمیل با او آشنا شدم حضور دارد. میهیر هندی و دانشجوی سال چهارم مهندسی برق است. فردی درسخوان و منظم. چمدانم را داخل اتاق میگذارم و با امیرعلی و هدیه به خرید میرود. خریدهای ضروری بدو ورود. فاصله خانه تا مرکز خرید چند دقیقهای بیشتر نیست. فروشگاههای بزرگ که همه در یک جا جمع شدهاند.Kmart ،Albertsons و Ross. ست پتو و بالشت و روتختی، ملزومات بهداشتی، کمی خوردنی و خردهریزهای دیگر برای شب اول کافی است. برمیگردیم از بچهها تشکر میکنم و اولین شب حضور خود در آمریکا را به نظاره مینشینم. چمدان را خالی میکنم، اتاق را اندکی مرتب میکنم و به خواب میروم.
بخش چهارم: تازه شروع زندیگمونه، باز ماجراهایی منتظرمونه
پیش از ظهر برای باز کردن حساب بانکی به شعبهای نزدیک خانه در بانک Chase میروم. حدود ۷، ۸ دقیقه در خیابان روبروی خانه پیادهروی میکنم. خیابان Del Norte که یکی از خیابانهای Isla Vista یا همان IV است. این خیابان در ضلع غربی دانشگاه واقع شده و محل اسکان اکثر بچههای کارشناسی است. خیابانی که از قرار معلوم شبهای شنبه و یکشنبه چشمنوازی دارد! دو ضلع خیابان فروشگاههای کوچک بسیاری وجود دارد و معماری ساده و دوست داشتنی اسپانیایی مکزیکی و پاکیزگی خیابان نظر من را به خود جلب میکند. وارد بانک که میشوم، همین که کمی به چپ و راست نگاه میکنم که بفهمم اوضاع از چه قرار است یکی ازکارمندان بانک خودش را به من میرساند. میگویم که دانشجو هستم و تازه آمدهام و میخواهم حسابی باز کنم. مرا به اتاق کارش میبرد و شروع میکند اطلاعات را وارد کردن. فرآیند ۱۵ دقیقهای طول میکشد و در طی این ۱۵دقیقه من نشستهام، او میرود و میآید و یکی یکی کارها را انجام میدهد و من هم گه گاه امضایی میکنم. دست آخر کارت عابر را تحویلم میدهد و میگوید بیا با هم با دستگاه ATM کار کنیم. باصبر و حوصله تمام کار کردن با دستگاه را هم به من یاد میدهد و پولهایم را به حسابم واریز میکنم. از بانک که خارج میشوم یاد بانکهای خودمان میافتم. بعد ازظهر باز هم هدیه، زحمت همراهی با من جهت خرید را بر عهده دارد. باز هم به مارکت پلیس میرویم. اول به AT&T رفته و یک خط اعتباری یک ماهه میخریم و از اینجا شمارهدار هم میشوم. بعد هم خریدهای لازم برای خانه را با کمک و راهنمایی او میخرم. نکتهای که در وهله اول برایم جلب توجه میکند قیمت اجناس است. برای منی که با ذهنیت ایران آمدهام قیمتها عجیب و غریب هستند، یعنی بحث گران و ارزانیشان به کنار، با همدیگر همخوانی ندارند. خلاصه مقایسه قیمتها با ایران یکی از تفریحات مورد علاقه من در تمام خریدهاست. نکته دیگر تفاوت قیمتها بایکدیگر است. مثلا دو جنس با یک کیفیت قیمتهای به شدت متفاوتی دارند. اگر از یک مارکت به مارکت دیگر بروی که قیمتها زمین تا آسمان متفاوت است.
شب تولد شهاب است و بچهها من را هم دعوت میکنند. شهاب امسال پرزیدنت IGSA شده و از قرار معلوم تولدهای پر شور و حالی هم دارد. با هماهنگی بچهها شب با رضا و فرنود راهی تولد میشود. برای من اتفاق خیلی خوبی است. این که کمتر از ۲۴ ساعت از رسیدنم میتوانم تعداد زیادی از بچههای ایرانی را ببینم. همین اتفاق هم میافتد، تقریبا اکثر بچهها هستند و من هم اولین ایرانی جدیدالورودی هستم که به جمع بچهها اضافه شدهام. جمع بسیار دوست داشتنی، مهربان و خوش برخورد هستند. با بچهها یکی یکی آشنا میشوم و با هر کس چند دقیقهای به صحبت مینشینم. همه از آرامش سانتا باربارا! از هوای خوب آن، از جو خوب دانشگاه و از جمع خوب ایرانیها میگویند و همین آرامش خوبی برای من است. شب دوم هم به سر میآید؛ همه چیز خوب خوب که نه، عالی است.
پانوشت:
۱هوشنگ ابتهاج - سایه آن چشم سیه با تو چه میگفت که دوش، عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
۲حسین پناهی - سلام ای زندگی؛ ای ملال بیپایان
۳آمریگو وسپوچی، کاشف و نقشهنگار ایتالیایی است که قاره غربی به نام او «آمریکا» نامیده میشود.
۴سیمین بهبهانی - رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده، شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده
- ۱۵/۰۱/۰۸