قمارباز

اما تو مات گشتی، در این قماربازی...

قمارباز

اما تو مات گشتی، در این قماربازی...

وقت سحر رسیده و مردی قمار باز-
از «برد و باختگاه» سوی خانه می‌رود
این بی ستاره مرد-
وین پاکباخته-
اندوهگین و مست به کاشانه می‌رود
دل‌مرده می‌خزد
دیوانه می‌رود

«مهدی سهیلی»

سفرنامه - فصل صفرم: در ره منزل لیلی

دوشنبه, ۸ سپتامبر ۲۰۱۴، ۱۲:۵۳ ق.ظ

قمارباز نمی‌دانم چیست! شاید سفرنامه، شاید دست نوشته و شاید حتی یک درد دل! هرچه هست حکایت روزهای من است، روزهایی با محوریت سفر به آمریکا!
 قمارباز دور از تکلفات رسمی نوشته شده؛ چرا که نویسنده‌اش، نویسندگی بلد نیست و چیزی از تکلفات و آداب نوشتن سر در نمی‌آورد!
 فصل صفرم سفرنامه به بیان فضای قبل از سفر اختصاص دارد.

بخش اول: آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت۱

ساعت حدود سه نیمه شب بود که به خوابگاه رسیدم. تن خسته اما بی‌خواب و آشفته. از یک سو سینا، رفیق این پنج سالم بود و حالا که هنوز یکی دو ساعتی از بدرقه‌اش در فرودگاه نمی‌گذرد دلتنگش شده‌ام و از سوی دیگر خودم چه؟ قرار است چه کنم؟ گیرم که سال دیگر ارشد هم تمام شد، اینجا بمانم؟ بروم؟ بعد از یک سال که خیال رفتن از سرم رفته بود، آن شب باز هوایی شدم. همان شب بار دیگر سری به وب‌سایت دانشگاه‌های استرالیا زدم، ملبورن، موناش، کویینزلند، این را می‌دانستم که اگر روزی عزم رفتن کنم، مقصدم استرالیا و احتمالاً ملبورن است. هرچه باشد برادر گرام آن‌جاست و بودنش دل‌گرمی خوبی است.

روز بدرقه سینا و محسن (از راست جاوید، مهدی، محسن، من، محسن، سینا، مهدی)

گذشت و گذشت، سال دوم ارشد تصمیم بر این شد که بمانم و دوره دکتری را نیز در همین علم‌وصنعت خودمان بگذرانم؛ حتی برای پذیرش مستقیم هم اقدام کردم؛ اما این پایان راه نبود، سیب‌مان باز هم چرخید، حوالی اردیبهشت ۹۲ بود که باز هوایی شدم، این بار خیلی هوایی شدم، با هرکه سخن گفتم، درخود گرهی گم بود، دیدم نمی‌شود، برای منی که منزل و ماوا دانشگاه است انگار نمی‌شود ماند، اصلا نمی‌شود که نمی‌شود. فکر رفتن جدی و جدی‌تر شد و حالا حتی مقصد هم نامشخص، بلاد کفر کم کم به میان آمد، کانادا سری تکان داد و حتی آلمان هم در این میان دستی بر آتش می‌برد. از این جا هر روز که جلوتر رفتم مصمم‌تر شدم به رفتن و آمریکا باز هم با همان قلدری و زورگویی‌اش گزینه‌ها را یک به یک کنار زد و حتی بر استرالیا که مقصد قطعی روزهای نه چندان دورم بود هم فائق آمد.

شهریور شد، این پایان نامه تمام نشدنی یک سو و هزار و یک دغدغه دیگر سوی دیگر. تفریحم شده چرخ زدن در سایت دانشگاه‌ها، استاد پیدا کردن و هزار هزار لینک «?how to apply» خواندن. جدول پشت جدول است که پر می‌شود از اطلاعات. بسم الهی می‌گویم و باب ایمیل زدن را باز می‌کنم با همه آداب درست و غلطی که برایش ردیف کرده‌اند، که اول هفته باشد و اول صبح، که به هر دانشگاه در وهله اول فقط به یک استاد ایمیل بفرستید، که عنوان ایمیل فلان باشد و محتوایش بهمان. ایمیل‌ها را ردیف می‌کنم و حالا بساط رفرشمان جور می‌شود. صبح که از خواب برمی‌خیزم قبل از باز شدن چشم و لود شدن مغز، مرورگر است که باز می‌شود و وب‌میل دانشگاه است که لود، وب‌میل دانشگاه، ای امان از میل دانشگاه...

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران، پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد؛ بر ایمیل‌های ما جوابی نبود و اگر هم گه گاه پاسخی بود به قالب آماده بیشتر شبیه بود؛ اما امان از لجاجت و پافشاری بیش از حد. در لابلای ایمیل‌ها، چندین جواب دلنشین می‌شود. حالا حوالی آبان است و موعد دفاع از پایان نامه؛ اما دو موعد دیگر هم هست! شنبه امتحان GRE می‌دهم، یکشنبه هفته بعد امتحان تافل و سه‌شنبه همان هفته هم از پایان‌نامه دفاع می‌کنم! تازه در این میان سفری هم به اصفهان می‌روم.... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

همان حوالی یکی از اساتید دانشگاه کالیفرنیا سانتاباربارا که دو ماهی پیش برایش ایمیل فرستادم و آن موقع‌ها جواب داده بود که فعلا به اینباکسم دسترسی ندارم، جواب ایمیلم را می‌دهد و از قضا خوب هم می‌دهد. قولی نمی‌دهد؛ اما لحن سخنش دلنشین‌تر از تمام جواب‌ها می‌شود.

بخش دوم: که عشق آسان نمود اول۲

آذر است و زمان ارسال مدارک، دانشگاه‌ها را لیست می‌کنم، پنج شش دانشگاهی می‌شود که موعد سه تای آن‌ها نزدیک است، بسیاربسیار نزدیک. حالا باید به قول این خارجی‌ها SoP بنویسم و بگویم که قرار است چه غلطی بکنم و اصلا چه شده که فیلم یاد هندوستان دکتری کرده! زمان محدود و بیم موج و گردابی چنین هایل، کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها۳.

جناب سانتاباربارا تافل ۱۰۰ می‌خواهد و من که رویم به دیوار زبانم به خودی خود افتضاح بود! حالا فکرش رو بکن همزمان با نگارش پایان نامه بخواهی برای تافل بخوانی و دو روز قبل از دفاع هم امتحان بدهی؛دیگر چه شود... شک می‌کنم اما گویی بعد از پافشاری که صفت خوبی بود، ریسک پذیری هم ویژگی خوبی است.

پانزدهم دسامبر است و همان موعد مقرر! شب پیش محسن می‌روم و به کمک او کارها را یکی یکی انجام می‌دهیم. برای دو دانشگاه مدارک را ارسال می‌کنم، می‌ماند دانشگاه سوم؛ سانتاباربارا که علاوه بر مدارک معمول یک چیز دیگر هم باید بنویسیم! اصلا نمی‌دانم چیست! خسته‌ام! فردا هم ساعت ده باید سر کلاس آزمایشگاه کامپیوتر بروم و تدریس کنم و البته به وقت ما تا ساعت۱۱:۳۰ دقیقه صبح فردا که بشود ۱۲شب وقت محلی غرب نشینان بلاد کفر، برای ارسال مدارک فرصت دارم. سر کلاس آزمایشگاه بچه‌ها دارند ارائه می‌دهند و من هم برای همان چیز دیگری که نمی‌دانستم چیست، دو سه خطی برای رفع تکلیف می‌نویسم! آخر من که دارم بی‌جهت مدارک را می‌فرستم حالا چه فرقی می‌کند! ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه می‌شود و بالاخره این دکمه سابمیت زده می‌شود. این بدترین ارسال مدارکی بود که طی عمرم کرده بودم! آن از نمره زبان و SoP بی سروته و عجله‌ای، این از این فایل، و آن هم از کارنامه ارشد که هنوز بیست پایان نامه داخلش ننشسته بود بلکه خودی نشان بدهد.

زمان می‌گذرد و این گذر زمان حتی تصمیمم برای رفتن را بار دیگر عوض می‌کند و بار دیگر البته. حالا حوالی بهمن است، یک روز صبح که چشم از خواب دلنشین باز می‌کنم و به عادت هر روزه ایمیل‌هایم را چک می‌کنم، همان استاد عزیز، خبر از پایان دور اول بررسی مدارک در دانشگاه سانتاباربارا می‌دهد. نمی‌دانم هندوانه زیر بغلم می‌گذارد یا واقعا راست می‌گوید که خوشش آمده و می‌خواهد قرار مصاحبه‌ای بگذارد. با چند ایمیلی که رد و بدل می‌شود برای صحبت در اسکایپ، قراری می‌گذاریم. به وقت ما ساعت ۱۱:۱۵ شب است، من به خوابگاه و اتاق سعید و مصطفی و پدرام رفته‌ام، بلکه سرعت اینترنت مناسب باشد و آن وسط آبروریزی نشود. روی تخت طبقه دوم اتاق نشسته‌ام، لپ‌تاپ را روی یکی از این میزهای تاشو کوچک جلوی خودم گذاشته‌ام. چهره‌ام خندان و در کل به قول خودشان کول شده‌ام! بچه‌ها با شوخی و خنده از استرسم می‌کاهند و عقربه‌های ساعت که ۱۱:۳۰را نشان می‌دهد برای اینکه استرس نگیرم از اتاق بیرون می‌روند. صحبت با استاد گرام آغاز می‌شود. از همان اول موضع مثبت می‌گیرد و خیالم را راحت می‌کند که غرض مصاحبه نیست. کامپیوترش دوربین ندارد و از این موضوع عذرخواهی می‌کند. تقریبا بیست دقیقه‌ای صحبتمان به طول می‌انجامد، قسمتی را من از کارها و انگیزه‌هایم و می‌گویم و بخشی را او. می‌گوید با تو در تماس خواهم بود.

هفته بعد قرار اسکایپ دیگری می‌گذارد.اصفهان بودم و شب موعود، مهمانی منزل خواهرجان دعوت بودیم. از خدا خواسته نرفتم و خوشحال از سکوت خانه داشتم خودم را برای مکالمه آماده می‌کردم که زنگ در به صدا درآمد. بله! از قرار معمول شمار مهمان‌ها افزایش یافته است و بنا بر این شده که شام را بیایند و در خانه ما نوش جان نمایند. مادرجان هم فراموش کرده‌اند که امشب من قرار صحبت دارم. حدودا ۴۰، ۵۰ نفری می‌شوند که از این تعداد ۱۵نفری بچه هستند و تخس و شیطان.

در طرفه العینی صورتم رنگ گچ می‌شود! ماجرا وقتی بدتر می‌شود که مهمان‌های اهل حالمان تقاضای تنبک می‌کنند و همزمان باضرب تنبک هم‌نوایی هم می‌کنند. اتاق من هم چسبیده به هال است! همان‌جا که تا نیم ساعت پیش سکوتی دلنواز بر آن سایه افکنده بود و اکنون به مجلس بزم بزرگان و میدان رزم کودکان مبدل شده است. با مهمان‌های اهل حالمان رودربایستی هم داریم و کمتر از ده دقیقه دیگر زمان صحبت فرا می‌رسد. خلاصه عده‌ی قلیلی مسئول ساکت کردن بچه‌ها می‌شوند و عده‌ی کثیری هم مشغول سرگرم کردن بزرگ‌ترها! موضوع را می‌گویند، همه آرزوی موفقیت می‌کنند و من وارد صحبت با استاد گرام می‌شوم. مکالمه دوم کوتاه‌تر است والبته استرس‌انگیزناک! تر. استاد از موافقت خود صحبت می‌کند و می‌گوید به سبب کمبودن نمره تافلم باید تدابیری اندیشید که دانشکده راضی شود.

هفته بعد قرار اسکایپ بعدی گذاشته می‌شود! قرار است من یک ارائه بدهم و در صورتی که مورد پسند بود، مورد قبول واقع شوم. ارائه‌ی به نسبت قشنگی آماده کرده‌ام! پر از جینگولک ‌بازی، بلکه توجه استاد و سایرین پرت آن شود. مکالمه که شروع می‌شود فقط استاد است و یکی از دانشجویانش!قرار بود از دانشکده هم حضور داشته باشند ولی نمی‌دانم چرا نیستند. سوال هم نمی‌پرسم.استاد عجله دارد و تقریبا به اواسط ارائه که می‌رسد معذرت‌خواهی می‌کند و می‌گوید در جریانت می‌گذارم. استرس بیشتر می‌شود! یعنی چه شده است. نیمه شب ایمیل می‌زند و از ارائه ابراز رضایت می‌کند. می‌گوید به دانشکده می‌گویم که در زبان مشکلی نخواهی داشت.

سرتان را درد نیاورم! مدتی با هزار حکایت جورواجور می‌گذرد تا این‌که اواخر اسفندماه یک شب که در جوار خانواده نشسته‌ام ایمیلی می‌آید مبنی بر پذیرشمان برای مقطع دکتری در دانشگاه کلیفرنیا سانتاباربارا و همین بهانه آغاز بی وفایی ماست۴.

بخش سوم: ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود۵

از این‌جا به بعد روزهای ماندن انگار روی دور تند افتاده‌اند. مهیار، رفیق عزیز دوران کارشناسی و بعد از آن، که او هم عزم رفتن کرده است، دست آخر از میان سانتاباربارا و سن‌دیگو و مریلند و البته سایر گزینه‌ها، دکمه «Accept» را نثار نامه پذیرش مریلند کالج پارک می‌کند و ما را در اندوه فرو می‌برد؛ اما هرچه هست، حداقل بساط قبل رفتنمان مشترکات زیاد دارد و می‌توانیم با هم هماهنگ عمل کنیم.

گزینه‌های سفارت آمریکا ردیف می‌شوند؛دوبی، ارمنستان، ترکیه حتی باکو! کارمان شده فکر کردن که چه کنیم! دل من با ارمنستان است و دل مهیار هوای سفارت آمریکا در دوبی کرده! او فائق می‌آید و هر دو قصد رفتن به دوبی می‌کنیم. در لیست مدارک لازم برای سفارت در کنار رسید پول‌هایی که گاه و بی‌گاه از ما سلفیده‌اند و  نامه استاد و هزار و یک چیز دیگر که نمی‌دانیم راست است یا دروغ؛ اما همه محض احتیاط می‌برند، مهم‌ترین چیز نامه دانشگاه یا همان I20 است که دانشگاه باید برایمان پست کند. وقتی درخواست ارسالش را می‌دهم محترمانه می‌گویند چون ایران تحریم است، ارسالش از طرف دانشگاه امکان‌پذیر نیست و اگر دوستی داری در آمریکا به او بدهیم و او بفرستد یا راه حل دیگری پیشنهاد بده. تازه من می‌فهمم این تحریم‌ها هیچ اثری بر ما نگذاشته است. اندک فکری می‌کنم، خانم برادرم قرار است پنج هفته دیگر به ایران بیاید، مدت آماده شدن این نامه هم آن‌طور که خودشان گفته‌اند دو تا حداکثر چهار هفته است و از این رو نباید مشکلی باشد. آدرس استرالیا را می‌دهم تا به آنجا برود و بعد زن داداش گرام برایم بیاورد. وقت سفارت می‌گیریم و بلیط سفر را با مهیار رزرو می‌کنیم. کم کم استرس به دلم راه پیدا می‌کند، ایمیل می‌زنم پس این نامه چه شد؟ نگران نباشید! آماده می‌شود... دقیقا چهار هفته می‌شود! برای استرالیا می‌فرستند، طبق گفته خودشان نباید مشکلی باشد و حداکثر جمعه به دست برادرم می‌رسد و آن‌ها هم که یکشنبه شب عزم سفر دارند. پنج‌شنبه به وقت استرالیا برادرم زنگ می‌زند،

محمد پس نامه چه شد؟

نرسیده؟ اشکال نداره فردا دیگه قطعا می‌رسه!

فردا؟ فردا که اینجا تعطیل رسمیه!

یا جرجیس نبی!

نگران نباش، تا رسید واست پست می‌کنم، سه چهار روزه می‌رسه، کی بلیط واسه دوبی داری؟

سه شنبه شب دو هفته دیگه!

خب! نگران نباش

دوشنبه صبح، یعنی تقریبا ده دوازده ساعت بعد از پرواز زن داداش به سمت ایران نامه مذکور می‌رسد و برادر گرام همان موقع نامه را با سریع‌ترین پست استرالیا که گفته‌اند حداکثر چهار روز کاری می‌رسد، برایم ارسال می‌کند. از شنبه صبح منتظر نامه‌ام! خبری نمی‌شود! یکشنبه، باز خبری نمی‌شود! ناگهان یکی از دوستان متذکر می‌شود که سه‌شنبه تعطیل رسمی است! استرس به سقف می‌چسبد که اگر فردا نرسد چه خاکی بر سر نمایم. یکشنبه با پست تماس برقرار می‌کنم، انقدر تعداد تماس‌ها زیاد می‌شود که طرف آشنا می‌شود و پیگیر ماجرا! از طریق او با فردی در فرودگاه و از طریق آن فرد با کسی که اولین دریافت کننده مرسولات خارجی درفرودگاه امام است، آشنا می‌شوم. خلاصه کلام اینکه دوشنبه شب می‌شود و این نامه کذایی به خاک ایران نمی‌رسد. تمام! سفر دوبی از یک سفر کاری به یک سفر تفریحی تغییر کاربری می‌دهد. زمان آن‌قدر دیر شده که نمی‌توان سفر را به تعویق انداخت. کارمند فرودگاه پیگیری می‌کند و می‌گوید چهارشنبه صبح نامه قطعا اینجاست! یک لحظه فکر می‌کنم که مثلا قرار مصاحبه را به جمعه موکول کنم و از کسی بخواهم که چهارشنبه از ایران نامه را برایم ارسال کند دوبی و ... بعد یاد همین ارسال‌های مکرر قبلی می‌افتم و بی‌خیال ماجرا می‌شوم. چهارشنبه است! مدارک تمام و کمال آماده‌اند، حتی مدارکی که یک درصد احتمال خواستن آن‌ها باشد؛ خلاصه که آفتابه لگن‌ها همه ردیف شده‌اند و خبر از آن‌چه باید باشد نیست. طی این روزها تلاش برای تماس با سفارت دوبی هم بی‌نتیجه می‌ماند. یک نامه اسکن شده ارسالی از دانشگاه دارم! پرینت می‌گیرم و رهسپار سفر می‌شوم! چهارشنبه صبح با قلبی مطمئن از این که سفارت این پرنیت را قبول نخواهد کرد راهی سفارت می‌شوم. اگرچه مهیار گاهی امیدواری‌هایی می‌دهد؛ اما خودش هم می‌داند که این‌ها همه فقط امیدواری است. در وب‌سایت‌ها خوانده‌ام که قبل از مصاحبه اصلی باید از پنج شش گیتی رد شویم و نامه دانشگاه را هم فقط هنگام مصاحبه می‌خواهند. تنها امیدم به این است که موقع مصاحبه بتوانم دستی به ریش بکشم، اگر نشد اشک تمساحی، اگر افاقه نکرد جامه‌ای بدرم بلکه قبول کند؛ اما این امیدواری هم مثل امیدواری دادن‌های مهیار تنها موجب نشاط است. گیت‌ها را رد می‌کنیم، یکی از آن گیت‌های آخر قبل مصاحبه که چند مدرکی می‌خواهد ناگهان تقاضای نامه مذکور را می‌کند، سرعت تغییر رنگ و دست پاچه شدنم انقد محسوس است که طرف هم می‌فهمد، پیش خودم می‌گویم بی انصاف قرار نبود تو این فرم را بخواهی! می‌آیم پرینت را از داخل پوشه دربیاورم پوشه از دستم می‌افتد، اصلاْ وضعیتی شده، خلاصه به هر نحو پرینت را تحویل می‌دهم و همین که می‌خواهم بگویم که جریان چیست و چرا اصل آن را همراه ندارم لحظه‌ای زبان به دهان می‌گیرم. مسئول مربوطه چیزی نمی‌گوید، کارش را می‌کند و مدارک را تحویل می‌دهد و می‌گوید برو شماره بگیر برای مصاحبه! شک می‌کنم نکند جدی جدی کارمان با همین کاغذپاره راه بیفتند! شماره‌ها یکی یکی با صدای روی اعصاب زنگ سفارتخانه پشت باجه می‌روند.سوغات هر مصاحبه یک برگه رنگی است؛ برگه‌های صورتی در پوست خود نمی‌گنجند، برگه زردها که اکثریت هستند با همان حالت خوف و رجا که رفته‌اند برمی‌گردند و اشک برگه سفیدها که دلهره‌آورترین چیز ممکن در آن سفارت‌خانه است. جمعیت مشتاق زیادند و ترس و دلهره باعث شده که همه با هم به صحبت بپردازند، بلکه این لحظه‌های بیم‌آسا زودتر بگذرند. زنگ که به صدا در می‌آید، شماره من روی تابلو نقش می‌بندد. پاهایم را یارای رفتن نیست، هنوز پشت باجه مستقر نشده‌ام که مامور معذور هدف از رفتنم را می‌پرسد.

می‌خواهم بروم پی درس! وگرنه مرض نداشتم، خانه و خانواده را ول کنم و بیایم

طوطی‌وار اسم پنج شش مدرک من جمله همان نامه کوفتی را می‌گوید و من این بار با اعتماد به نفس بیشتری همه را ردیف میکنم من جمله همان پرینت را! از قضا اول هم همان را برمی‌دارد، نگاهی می‌کند و بعد فقط شماره آن را در سیستم وارد می‌کند و چیزی نمی‌گوید! باور کردنی نیست! حتی نگفت که چرا اصلش را نیاورده‌ای! یکی دو سوال دیگر هم می‌پرسد و کمی مدارکم را می‌خواند و بعد هم یک برگه از همان زردهای معروف می‌دهد و می‌گوید این وب‌سایت را چک کن تا خبرش بیاید! تشکر می‌کنم و برمی‌گردم. من آن‌جا تنها برگه زردی هستم که به اندازه برگه صورتی‌ها خوشحالم!

بخش چهارم: کفش تردید به پا کردم و راه افتادم۶

بیست روز بعد از مصاحبه ویزا می‌آید و این بخش ماجرا بدون هیچ استرسی خاتمه می‌یابد. اگرچه سینگل است؛ اما ملالی نیست. بلیط سفر را می‌خرم؛ پنج و پنج دقیقه بامداد پنجشنبه سیزده شهریور!

زمان انگار در سراشیبی قرار دارد و هرچه جلوتر می‌رود سرعتش بیشتر و بیشتر می‌‌شود. به طرفه‌العینی ماه آخر فرا می‌رسد،درست سه هفته قبل از رفتنم موعد رفتن مهیار است. با دوستان عازم فرودگاه می‌شویم و همچون گوسفندی که جلوی او گوسفند دیگری را قربانی می‌کنند رفتن مهیار را به نظاره می‌نشینم. لحظات سخت‌تر و سخت‌تر می‌شوند. هفته‌های آخر بین اصفهان و تهران درگذرم؛ نه توان دل‌کندن از خانه و خانواده را دارم و نه خیال رفتن از کنار دوستان و دانشگاه را. روزهایم پر می‌شود از خداحافظی، پر از آرزوی‌های رنگارنگ، پر از دیدار و البته پر از غم و حسرت و دلواپسی... حتی سری هم به مشهد می‌زنم بلکه آرامشی یابم.

دوشنبه شب از اصفهان راهی تهران می‌شوم. چمدان‌هایم هنوز باز است و هزار کار نکرده دارم که باید خانواده زحمتش را بکشند. از زیر قرآن رد می‌شوم، به در و دیوار حیاط خانه نگاه می‌کنم، راهروی خانه غمگین است، نمی‌دانم بار بعد کی اینجا باشم. همه آن‌هایی که رفته‌اند این را می‌دانند، این حکایت تکراری همه ما است؛ هفته‌ی آخر هفته‌ی پشیمانی است، هفته‌ی چرا این تصمیم را گرفتم است، هفته‌ی به غلط کردم افتادن است.

چهارشنبه صبح زود با محسن و مهدی سری به بهشت زهرا می‌زنیم. بعد از آن محسن و مهدی که بسیاری از کارهای رفتنم به دوش آنها و بقیه دوستان بود می‌روند برایم دلار بخرند و خودم در خانه منتظر خانواده می‌نشینم. حدود ظهر همه می‌رسند. پدر و مادر، خواهرها و برادرها، برادرزاده و زن‌برادرها...همراه با دو چمدانی که هنوز هم بسته نشده‌اند. بعد از ناهار وقت بستن چمدان هااست. یک ترازوی دیجیتال، من و دو چمدان کوچک و بزرگ که باید هر کدام بیست و سه کیلوگرم بشوند. فکر کنم هر کدام را حداقل پنجاه بار بالا و پایین کردیم تا بالاخره حدود بیست و چهارکیلوگرم شد. از بچه ها شنیدم که تا یک کیلوگرم را ایرادی نمی‌گیرند. عصر باید برای بستن قرارداد منزل برادر به جایی بروم، کمی طول می‌کشد، از آن طرف شب وسایل خانه را قرار است تخلیه کنیم و خلاصه بعد از همه این کارها ساعت حدود۱۲:۳۰ شب می‌شود که خانه را به قصد فرودگاه ترک می‌کنیم.

فرودگاه که می‌رسم دوستان هم می‌آیند؛محسن و مهدی و امیر و حسام و جاوید و حمید و آن یکی مهدی، خانواده هم که هفده،هجده نفری هستیم و خلاصه بخشی از فرودگاه را تصاحب کرده‌ایم. می‌روم چمدان‌ها را بدون مشکل تحویل می‌دهم و عوارض خروجی را پرداخت می‌کنم. برمی‌گردم و با خانواده و دوستان صحبت می‌کنیم. فضای دوستان به شوخی می‌گذرد و فضای خانواده انگار چون بغضی در گلو است که هر آن آماده رها شدن است. فضای ذهن من اما نمی‌دانم؛ نمی‌دانم که چگونه است.

ساعت چهار صبح است و کم کم دارد خیلی دیر می‌شود، باید دل کند، عزم رفتن می‌کنم؛ حالا همه باهم تشکیل یک دایره داده‌اند، دایره‌ای که قرار است من یک به یک با آن‌ها خداحافظی کنم. اول به سراغ دوستان می‌روم، دوستانی که طی این سال‌ها با بودنشان هیچ‌گاه احساس تنهایی نکردم، دوستانی که هفت سال از بهترین سال‌های زندگیم را تشکیل دادند و در دوستی لحظه‌ای کم نگذاشتند. در وصف مهربانیشان همین بس که نیمه شب آمده بودند فرودگاه امام، برای بدرقه‌ام. یک به یک نگاهی، آغوشی و آرزوی موفقیتی. سخت بود، خیلی سخت؛ اما سخت‌تر خداحافظی باخانواده بود. همین که نگاهم به نگاه خواهر دوخته شد اشک بود که سرازیر شد و حالا مگر می‌شد جلودار گریه‌های خواهر بود، انگار بقیه هم منتظر بودند، منتظر بودند یک نفر جلودار شود، تلاش‌هایم برای نگه‌داشتن خودم بی نتیجه ماند، یک به یک آغوش و اشک، بی حرف، بی نگاه، مادر که به سختی اجازه بوسیدن دستش را می‌دهد، برادرزاده ها که به مادرشان چسبیده‌اند و گریه می‌کنند و برادران و پدر که اگرچه سعی می‌کنند خودشان را خونسرد جلوه دهند اما...

به سمت سالن داخل حرکت می‌کنم، لحظه آخردستی تکان می‌دهم و حالا همین‌طور که در صف ایستاده‌ام دارم سرتاپا خودم را فحش می‌دهم که آخر چه مرگت بود که قصد رفتن کردی؟ همین که سوار هواپیما می‌شوم تلفن زنگ می‌خورد، شماره خانم برادرم است، اول فقط صدای گریه می‌آید، بعد صدای ظریف کودکی، برادر زاده ام است، با او صحبت می‌کنم، سعی می‌کنم آرامش کنم، مادرش می‌گوید از آن موقع تاحالا گریه‌اش بند نیامده، پیش خودم می‌گویم کاش می‌شد من هم گریه کنم...

پانوشت:

۱ حامد عسگری - آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت، یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

۲ حضرت حافظ - الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

۳ حضرت حافظ - شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل، کجا دانند حال ما سبک‌باران ساحل‌ها

۴ فاضل نظری - خراب‌تر ز من و بهتر از تو بسیار است، همین بهانه‌ آغاز بی‌وفایی ماست

۵ شکیبی اصفهانی - شب‌های هجر را گذاندیم و زنده‌ایم، ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود

۶ احسان افشاری - کفش تردید به پا کردم و راه افتادم، شادم از این‌که به این روز سیاه افتادم

  • محمدجواد امیری

نظرات  (۱)

آخرش چقدر غمناک بود 

اشکم در اومد

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی