یادداشت - برادرانه
برای برادر بزرگ و بزرگ برادرم علیرضاجان
برادر؟ نه! دوست؟ شاید، پشتوانه؟ همدل؟ همراه؟ نمیدانم، ساعتهاست دنبال واژهای هستم که توصیفت کند، اما گویی بیفایده است، واژهها حق دارند، آخر کوچکتر از آنی هستند که بخواهند آن همه بزرگی و بزرگواری را معادلی باشند.
بگذار کمی به عقب برگردم، به همان روزها که به قول گزارشگران کشتی با من سرشاخ میشدی و به خیال من رقیبم بودی در میدانی به بزرگی فرش اتاق پذیرایی، یادت که هست... ۵،۴ سال بیشتر نداشتم و هرگاه از دست کسی ناراحت بودم دستان مهربان تو همدل دل شکستهام بود، کشتی میگرفتیم و عجیب آنکه من تو را روی گلهای سرخ رنگ قالی خاک میکردم و تو همینقدر ساده ناراحتی را از دلم میزدودی. آن روزها همبازیم بودی، همبازیای که گرچه خسته از درس و کار بود اما برادر کوچکش را هیچ وقت تنها نمیگذاشت.
کمی بعد که ازدواج کردی همیشه نگران بودم که نکند آن همبازی، آن همدل، آن مهربان برادرم، من را فراموش کند، تو حواست اما جمعتر از اینها بود. چند سال بعد وقتی که قرار شد خانهتان به فولادشهر برود توی دلم چیزی فروریخت، پر بودم از غصه و بغض. یادم داده بودی که مردها گریه نمیکنند، چیزی نمیگفتم اما آن روزها را خوب یادم هست... تقصیر من نبود، دلم کوچکتر از آنی بود که تاب دوریت را داشته باشد.
بزرگتر شده بودم، دیگر رویم نمیشد که بگویم، دلم اما هنوز تند تند برایت تنگ میشد. خوشحال بودم که تو حواست هست که با هزار کار و مشغله زود به زود به پدر و مادر و شاید برادر کوچکترت سر بزنی، مهم نبود از آخرین باری که دیدهبودمت یک هفته گذشته یا یک روز باید صورتت را میبوسیدم، این هم تقصیر من نبود، از خودت یاد گرفته بودم...
روزها میگذشت و تو همچنان حواست به من بود، به اینکه به اقتضای سنم چه چیزهایی را به من یاد بدهی، گاهی از درسهایم میپرسیدی، گاهی به مطالعه کتابهای دکتر شریعتی تشویقم میکردی و گاهی حتی از فوتبال برایم میگفتی. شاید به خاطر همین حرفهای همیشه دلنشینت بود که هر وقت میخواستی موهایم را اصلاح کنی قند توی دلم آب میشد، آخر آن چند دقیقه فرصتی بود برای گپ و گفتهای برادرانه. دروغ چرا، در تمام این سالها دوست داشتم روزی مثل تو باشم، مثل تو صبور، شجاع، مهربان، سخاوتمند و بزرگ، اما من کجا و تو کجا ...
راستش هر وقت از صحبت با پدر خجالت کشیدم به مادر پناه بردم و هر وقت توان در میان گذاشتن آن صحبت با مادر هم نبود به تو گفتم، به همان همدل همیشگی...
از روزهای دور گفتم، بگذار از روزهای نزدیک هم بگویم، روزهایی که برایم از ازدواج گفتی و من هم مثل همیشه حرفهای نگویم را پیش از همه به تو گفتم. پیگیر ماجرا شدی و مثل همیشه خیال مرا آسوده کردی، آخر وقتی تو باشی جای نگرانی نیست...
بگذریم، بگذریم که داستان مهربانیت را اگر بخواهم بگویم مثنوی هفتاد من کاغذ شود. چند روز پیش که از کسالتت با خبر شدم غم وجودم را گرفت. گفتم بنویسم از این سالها، بنویسم از این که چقدر دلم برای حرفها و نصیحتهایت تنگ شده، که چقدر به داشتنت بر خود میبالم.
حالا هم حتم دارم که برادر پیل افکنم رخ از ناراحتی میشوید و چه دلها را که از نگرانی میزداید، حتم دارم...
حرف آخر آنکه آنقدر بزرگ هستی که یک واژه که هیچ، جمع تمام واژگان فرهنگ لغات هم عاجز از توصیف بزرگی توست برادرجان
سلامتیت این روزها آرزوی همه ماست...
- ۱۷/۰۸/۱۲