قمارباز

اما تو مات گشتی، در این قماربازی...

قمارباز

اما تو مات گشتی، در این قماربازی...

وقت سحر رسیده و مردی قمار باز-
از «برد و باختگاه» سوی خانه می‌رود
این بی ستاره مرد-
وین پاکباخته-
اندوهگین و مست به کاشانه می‌رود
دل‌مرده می‌خزد
دیوانه می‌رود

«مهدی سهیلی»

اگر به یاد داشته باشید در فصل قبل سفرنامه به آمریکا رسیدم و دو روز اول زندگی در آمریکا را توضیح دادم. در این فصل بیش‌تر به فضای دانشگاه، اولین جلسه با استاد و جلسات معارفه داخل دانشگاه پرداخته‌ام.

بخش اول: تو گرم درسی و من گرم کندن اسمت۱

صبح دیرتر از خواب بیدار می‌شوم و تا برای ناهار فکری کنم و دستی به سر و روی اتاق بکشم عصر شده‌ است. امیرعلی خبر می‌دهد که در IV یک سینمای روزباز هست که امشب، شب آخر آن است، استقبال می‌کنم. کمی دیر به فیلم می‌رسم. تقریبا میانه‌های خیابان روبروی بلوک ما در سن کلمنته است، یک پارک که گوشه‌ای از آن را به پخش فیلم اختصاص داده‌اند. به جز امیرعلی و هدیه، Wu Ti، همان RA معروف ایرانی دوست هم هست.

صبح یکشنبه برای اولین بار قصد زیارت ساحل می‌کنم. راستش از همان روزی که قصد ارسال مدارک به سانتاباربارا را داشتم تا بعدها که مدارکم را فرستادم و پذیرش گرفتم و به اینجا آمدم و حتی تا همین امروز، چه نیش و کنایه‌ها که به سبب این ساحل خاص نشنیده‌ام و حالا امروز می‌خواهم بالاخره نظاره‌گرش باشم. از خانه تا ساحل تقریبا ده دقیقه‌ای راه است. خیابان روبروی خانه که در واقع قسمتی از IV محسوب می‌شود را پیاده می‌روم تا به ساحل برسم، صدای برخورد موج‌ها و پله‌های چوبی زیبایی که به ساحل ختم می‌شوند آرامش غریبی دارند، درست مثل نام اقیانوسش. روی ماسه‌های ساحل بی هدف راه می‌روم. یک سو تا چشم کار می‌کند آب است و سوی دیگر شهری که قرار است سال‌های پیش‌روی زندگی را در آن بگذرانم. ساحل تقریبا خلوت است، البته طبیعی هم است، چون این جا ساحل اصلی شهر محسوب نمی‌شود. همین طور که حرکت میکنم به دانشگاه می‌رسم، جالب است، بی هیچ دیوار و حصاری از ساحل وارد فضای دانشگاه می‌شوم. ناخودآگاه یاد حراست دانشگاه و چک کردن هر روزه کارت دانشجویی می‌افتم. حس عجیبی است، اولین قدم زدن در مکانی جدید، هرچه هست زیباست، سرسبز و خوش آب و هوا؛ از انتخاب خودم راضی‌ام. بی هدف داخل دانشگاه قدم می‌زنم، مسیرها را نه از سر فکر که باری به هر جهت انتخاب می‌کنم، چرا که نیک می‌دانم شاید اولین و آخرین پیاده‌روی بی‌دغدغه‌ام در دانشگاه باشد. ساختمان‌ها انگار رنگ و لعاب عجیبی دارند، درخت‌ها پر برگ و چمن‌ها سبزه و تازه، ساعتی را به گردش می‌گذارنم و کم کم به کمک نقشه گوگل راهی خانه می‌شوم.

بخش دوم: مطرب و باده و می جمله مهیاست۲

دوشنبه صبح به دانشگاه می‌روم تا اعلام حضوری کنم. دانشکده ما در سمت شرقی دانشگاه قرار دارد و تقریباً بیشترین فاصله را با سن‌کلمنته که محل زندگیم هست دارد. ساختمان‌های متعدد، مسیر تا حدی پر پیچ و خم و منِ ناشی، خود برای چپ و راست گم شدنم در طی مسیر کافی است. موبایل به دست و نقشه گوگل باز هر قدمی که برمی‌دارم چک می‌کنم که درست می‌روم یا نه. ساختمان دانشکده تقریباً قدیمی است، نام آن قبل‌تر گویا دانشکده مهندسی ۱ بوده که به تازگی به Harold Frank Hall یا به صورت خلاصه HFH تغییر پیدا کرده است. یک ساختمان ۵ طبقه که برای دانشکده علوم کامپیوتر و مهندسی برق و کامپیوتر است. طبقه دوم دفتر دانشکده علوم کامپیوتر قرار دارد، جایی که جیلیان و شریل، کارشناسان تحصیلات تکمیلی دانشکده حضور دارند. جیلیلان یا به قول خودش جیل استقبال گرمی می‌کند و یک پوشه شامل کاغذهای مختلف را به من می‌دهد، کاغذها رنگ‌های مختلف دارند و هریک پیرامون موضوعی خاص است. با حوصله برایم توضیح می‌دهد که باید چه کنم، می‌گوید برای شروع باید به جایی در دانشگاه بروم و کارت دانشجویی بگیرم. هفته بعد هم معارفه‌های مختلف در سطح دانشکده و دانشگاه برگزار می‌شود و البته دو امتحان زبان، یکی شفاهی برای کمک مدرس بودن و دیگری کتبی برای ارزیابی توانایی نوشتن هم پیش رو دارم. از استاد راهنمایم برایم می‌گوید و کلید صندوق پستی و یک اتاق که برای کمک مدرس‌ها هست را به من می‌دهد. برخوردهای جیلیان که از قضا اسرائیلی هم هست را با برخوردهای کارشناسان دانشگاه خودمان مقایسه می‌کنم؛ چه بگویم که «میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است».

باز موبایل به دست راه میفتم و به University Center می‌روم تا کارت دانشجویی بگیرم، همانجا عکس پرسنلی می‌گیرد و دقیقه‌ای بعد کارت را تحویل می‌دهد. University Center یا به قول خودشان UCen مرکز انواع فعالیت‌های دانشجویی است، علاوه بر آن، بسیاری از خدمات دانشگاه نظیر پست و فروشگاه کتاب هم در آن ساختمان قرار دارد و مهم‌تر از همه رستوران‌ها و فست‌فودهای دانشگاه هم داخل آن هستند. یک ساختمان به نسبت قدیمی با نمایی جالب که البته یک طرف آن به تالابی کوچک در جنوب دانشگاه مشرف است. تالابی که الحق و الانصاف نمای زیبایی به دانشگاه داده است، علی‌الخصوص زمان‌هایی که به سبب بارندگی آب در آن جریان دارد.

نمای UCen از تالاب دانشگاه



بخش سوم: که پریشانی این سلسله را پایان نیست۳

دوشنبه به استادم ایمیل می‌زنم و خبر می‌دهم که چند روزی است آمده‌ام و خوشحال می‌شوم زیارتتان کنم. می‌گوید امروز دانشگاه نیستم اما فردا ساعت ۱۳ بیا که با هم چاق سلامتی بکنیم. سه‌شنبه کمی زودتر به دانشگاه می‌روم و به کشف این موجود ناشناخته می‌پردازم. با مهدی، یکی از بچه‌های IGSA که پیش از آمدن از طریق فیس‌بوک با او صحبت کرده بودم و بعد هم در شب تولد شهاب دیده بودمش صحبت می‌کنم و او راجع به مسائل مختلف از خرید دوچرخه تا پیدا کردن گوشت حلال و ... برایم می‌گوید. اطلاعاتی که انصافا بسیار مفید و کاربردی است. ساعت که یک می‌شود به سمت اتاق استاد گرام می‌روم. استادم چینی است و او هم کارشناسی و ارشد را در چین خوانده و بعد برای دکتری به آمریکا و دانشگاه کالیفرنیای جنوبی رفته است. بعد هم از سال ۱۹۹۰ اینجا هیئت علمی شده و فکر کنم سال‌های آخر خود در دانشگاه را سپری می‌کند. در می‌زنم و وارد می‌شوم، برخورد اولش بسیار مهربانانه است و همین برخورد آرامش زیادی به من می‌دهد. خیلی راحت صحبت می‌کند و می‌گوید: «من قراره فقط به تو مشورت بدم، نه این که بگم چه کاری بکن چه کاری نکن، تو اینجا تصمیم‌گیرنده‌ای، نه من!»، صحبت‌هایش حس خوبی را به من منتقل می‌کند. جلسه کوتاه است و بعد از آن جای من را در آزمایشگاه نشانم می‌دهد. بعد هم به همراه من به دفتر دانشکده می‌آید و برایم کلید آزمایشگاه و کلید دانشکده را می‌گیرد.

بخش چهارم: مرا به سایه‌های سنگین شب معرفی کنید۴

یک هفته تمام به معارفه‌ها اختصاص دارد، از برنامه معارفه دانشکده و سن‌کلمنته گرفته تا معارفه دانشجویان خارجی و کمک مدرس‌ها. خسته کننده است و تنها مزیتش نسبت به معارفه‌های وطنی کمتر سخنران داشتن آن هاست.

معارفه دانشجوهای خارجی دانشگاه که از یک سو اجباری است و از سوی دیگر ۸۰ دلار ناقابل هزینه دارد با صبحانه‌ای نه چندان دندان‌گیر شروع می‌شود و با صحبت‌های کوتاهی راجع به بحث بیمه و فعالیت‌های دانشجویی ادامه می‌یابد. ادامه معارفه به دیدن کتابخانه در حال ساخت دانشگاه و کلاس‌هایی پیرامون اذیت و آزار جنسی می‌گذرد تا زمان ناهار که باز چندان دلچسبِ حداقل من نیست. بعد از ناهار همه دانشجوها در یکی از سالن‌های دانشگاه جمع می‌شویم و سخنرانی کوتاهی پیرامون تفاوت‌های آمریکا با دیگر نقاط جهان می‌شنویم، الحق که راست می‌گوید؛ از واحدهای سنجش گرفته تا سکه‌های پول همه متفاوت و به قولی ابلهانه است. نکته دیگر تعداد به نسبت زیاد ایرانیان است، اگرچه تعداد ما حدود ۱۰،۱۱ نفری بیشتر نبود اما بعد از چینی‌ها و هندی‌ها به نظر سومین جامعه بزرگ دانشجویان را داشتیم. برنامه و صحبت‌ها انقدر خسته کننده شد که عطای مابقی‌اش را به لقایش می‌بخشم و راهی خانه می‌شوم.

برنامه معارفه کمک مدرس‌ها اگرچه تلاش شده است با برگزاری کارگاه‌های مختلف و آموزش نکات کلیدی متنوع و مهیج باشد؛ اما برای منِ از معارفه بیزار، باز چنگی به دل نمی‌زند، علی الخصوص که برای دومین بار پای صحبت‌هایشان راجع به اذیت و آزار جنسی می‌نشینیم و این بار یاد می‌گیریم که اگر در طول ترم پری‌چهره‌ای از ما دلبری کرد، ادامه ماجرا را به پایان ترم موکول کنیم.

معارفه دانشکده به نظر مفیدتر می‌رسد. حداقل این است که حرف‌هایشان ممکن است در آینده به‌درد بخورد. برای هرکس یک برچسب طراحی کرده‌اند که شامل نام و کشور و دانشگاه قبلی است و باید بر سینه بزنیم تا ارتباط با سایرین راحت‌تر شود. با دیدن اسم بعضی از دانشگاه‌ها کرک و پرم می‌ریزد. پیش از ظهر به معرفی و گفتن قوانین آموزشی دانشکده می‌گذرد و بعد هم جیلیان با موبایلش از همه عکس می‌گیرد تا در صفحه پروفایلمان بگذارد. بعد از ظهر و باز صحبت راجع به اذیت و آزار جنسی! رسما حرف‌هایشان را حفظ شده‌ام، علی‌الخصوص که مدرسش با مدرس بار قبل یکی است و تمام آن حرف‌ها را دوباره از اول تکرار می‌کند. می‌خواهم سرم را به دیوار بکوبم.

در این میان دو امتحان زبان هم دادم. روز اول هفته امتحان شفاهی است که می‌بایست یک مفهوم ساده (برای من حلقه for در زبان c) را برای یک استاد دانشکده خودمان و یک استاد دانشکده زبان ارائه کنم و به سوالاتشان پاسخ بدهم. حدود ۱۵ دقیقه‌ای زمان می‌برد و ارائه از حلقه for به انواع کامپایلر هم کشیده می‌شود.

امتحان دوم هم یک امتحان کتبی برای سنجش مهارت نوشتن است که آن هم حکایتی دارد. یک سوال و ۴ صفحه انشا، جایتان خالی هرچه چرت و پرت به ذهنم می‌رسد در آن کاغذ بی‌نوا می‌نویسم؛ بی‌چاره آن که قرار است این حرف‌های بی‌سر و ته را بخواند.

از ۵شنبه به صورت رسمی سال تحصیلی شروع می‌شود و باید سرکلاس‌ها حاضر بشوم.

پانوشت:

۱ علی شیخ پور - تو گرم درسی و من گرم کندن اسمت، به گوشه گوشه هر میز و باز دانشگاه

۲ حضرت حافظ - مطرب و باده و می جمله مهیاست ولی، عیش بی یار مهیا نشود، یار کجاست

۳ حضرت حافظ - روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم، که پریشانی این سلسله را آخر نیست

۴ ا. قلندر - ای نبض‌های جاودان خواب‌ها، مرا به سایه‌های سنگین شب معرفی کنید



  • محمدجواد امیری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی